وقتی برام داستان میخوندی، ناخودآگاه فقط گریه می کردم. کتاب، کتاب خاصی نبود ولی شنیدن صدات شاید اشکم رو در میاورد.
وقتی به اونجایی رسیدی که داشتی از زبون شخصیت کتاب میخوندی که وقتی باهاش حرف میزده حتی مهم نبود که چی میگه فقط به لحن صداش گوش میکرده. یهو فهمیدم، واقعا از ته دل فهمیدم که من هم درست همچین حسی دارم. منم به خاطر کتاب گریه نمیکردم فقط تو صدات به معنی واقعی کلمه محو شده بودم.
وقتی امروز دوباره برام شعرهای فروغ رو میخوندی و من دوباره گریه ام گرفت.
درحالی که من هیچوقت نه شعر نو دوست داشتم و نه حتی فروغ رو، فهمیدم که چقدر وقتی برام حتی شعرهایی رو میخونی که معنیش رو هم نمیفهمم باز هم دوست دارم فقط و فقط بشنوم
و چقدر خوبه که برام میخونی و چقدر میترسم که وقتی تموم شد ازم بپرسی چی خوندم؟
درباره این سایت