بچه که بودم هر بار با مادرم در خیابان راه می رفتم به این فکر می کردم که همینطور که من آدم های اطراف را می بینم و از کنارم می گذرند و در تمام مدت عمر من نقش آنها در زندگی من همین 30 ثانیه است من هم برای آنها همین حکم را دارم. به این فکر می کردم که من هم از تمام عمر آنها همین یک جمله کوتاه را که در حال گذر می گویند می شنوم به اینکه آنها هر کدام برای خود یک «من» هستند و برای من «آدم های زندگی ام». کسانی که در زندگی من سیاهی لشگر هستند و در زندگی خودشان نقش اول با کلی خاطره مثل خود من.
فکر کردن به این موضوع هرچند برای منِ بچگی ام قابل هضم نبود اما جالب بود.
وقتی آدم ها به یکدیگر به چشم سیاهی لشگر نگاه می کنند نه یک انسان، و گمان نمی کنند که آنها هم دقیقا به اندازه خودشان فکر و زندگی و احساس دارند با هم رفتار بی رحمانه ای دارند حق هم را می خورند و به هم ظلم می کنند.
گاهی به این فکر کنیم که شخص مقابل من ممکن بود خودِ من باشم و اگر دیگری این کار را در حق من می کرد چه واکنشی داشتم.
درباره این سایت