یه وقتایی میشینم رفتار یک گروه رو برای خودم تحلیل کنم. به نتیجه که میرسم تازه این خوره به جونم می افته که نکنه از عمد میخواستن تحلیل من همین باشه؟
باز فکر میکنم خب نکنه میخواستن من فکر کنم که اونا فکر میکنن تحلیل من این باشه؟
باز؟
و اینطوری میشه که هیچکدوم از نظرها هیچوقت نمیتونن کاملا درست باشن هر تصمیمی که بگیرم پنجاه درصد احتمال خطا داره. توی همچین دنیایی میشه کسی رو به خاطر تصمیمی که یک زمانی فکر میکرده درسته گرفته و حالا فهمیده اشتباه کرده سرزنش کرد؟ فکر نمیکنم چون حتی مطمئن نیستم اگر تصمیم دیگه ای میگرفت چی میشد. شاید حتی تصمیم دوم هم اشتباه باشه و باید دنبال راه سوم میرفته!
فکر نمیکنم از این چرخه خلاصی داشته باشیم.
ﺭﻭﺯ ﺭﻭﺑﺮﺕ ﺩﻭﻭﻧﺴﻨﺰﻭ ﻠﻒ ﺑﺎﺯ ﺑﺰﺭ ﺁﺭﺍﻧﺘﻨ، ﺲ ﺍﺯ ﺑﺮﺩﻥ ﻣﺴﺎﺑﻘﻪ ﻭ ﺩﺭﺎﻓﺖ چک ﻗﻬﺮﻣﺎﻧ ﻟﺒﺨﻨﺪ ﺑﺮ ﻟﺐ ﻣﻘﺎﺑﻞ ﺩﻭﺭﺑﻦ ﺧﺒﺮﻧﺎﺭﺍﻥ ﻭﺍﺭﺩ ﺭﺧﺘﻦ ﻣ ﺷﻮﺩ ﺗﺎ ﺁﻣﺎﺩﻩ ﺭﻓﺘﻦ ﺷﻮﺩ.
ﺲ ﺍﺯ ﺳﺎﻋﺘ، ﺍﻭ ﺩﺍﺧﻞ ﺎﺭﻨ ﺗ ﻭ ﺗﻨﻬﺎ ﺑﻪ ﻃﺮﻑ ﻣﺎﺷﻨﺶ ﻣ ﺭﻓﺖ ﻪ ﺯﻧ ﺑﻪ ﻭ ﻧﺰﺩ ﻣ ﺷﻮﺩ.
ﺯﻥ ﺮﻭﺯﺶ ﺭﺍ ﺗﺒﺮ ﻣ ﻮﺪ ﻭ ﺳﺲ ﻋﺎﺟﺰﺍﻧﻪ ﻣ ﺍﻓﺰﺍﺪ ﻪ ﺴﺮﺵ ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮ ﺍﺑﺘﻼ ﺑﻪ ﺑﻤﺎﺭ ﺳﺨﺖ ﻣﺸﺮﻑ ﺑﻪ ﻣﺮ ﺍﺳﺖ ﻭ ﺍﻭ ﻗﺎﺩﺭ ﺑﻪ ﺮﺩﺍﺧﺖ ﺣﻖ ﻭﺰﺖ ﺩﺘﺮ ﻭ ﻫﺰﻨﻪ ﺑﺎﻻ ﺑﻤﺎﺭﺳﺘﺎﻥ ﻧﺴﺖ.
ﺩﻭ ﻭﻧﺴﻨﺰﻭ ﺗﺤﺖ ﺗﺎﺛﺮ ﺣﺮﻓﻬﺎ ﺯﻥ ﻗﺮﺍﺭ ﺮﻓﺖ ﻭچک ﻣﺴﺎﺑﻘﻪ ﺭﺍ ﺍﻣﻀﺎ ﻧﻤﻮﺩ ﻭ ﺩﺭ ﺣﺎﻟ ﻪ ﺁﻥ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺩﺳﺖ ﺯﻥ ﻣ ﻓﺸﺮﺩ ﻔﺖ:ﺑﺮﺍ ﻓﺮﺯﻧﺪﺗﺎﻥ ﺳﻼﻣﺘ ﻭ ﺭﻭﺯﻫﺎ ﺧﻮﺷ ﺭﺍ ﺁﺭﺯﻭ ﻣ ﻨﻢ.
یک ﻫﻔﺘﻪ ﺲ ﺍﺯ ﺍﻦ ﻭﺍﻗﻌﻪ ﺩﻭﻭﻧﺴﻨﺰﻭ ﺩﺭیک ﺑﺎﺷﺎﻩ ﺭﻭﺳﺘﺎ ﻣﺸﻐﻮﻝ ﺻﺮﻑ ﻧﺎﻫﺎﺭ ﺑﻮﺩ ﻪ یکی ﺍﺯ ﻣﺪﺮﺍﻥ ﻋﺎﻟ ﺭﺗﺒﻪ ﺍﻧﺠﻤﻦ ﻠﻒ ﺑﺎﺯﺍﻥ ﺑﻪ ﻣﺰ ﺍﻭ ﻧﺰﺩ ﻣ ﺷﻮﺩ ﻭ ﻣ ﻮﺪ:ﻫﻔﺘﻪ ﺬﺷﺘﻪ ﻨﺪ ﻧﻔﺮ ﺍﺯ ﺑﻪ ﻫﺎ ﻣﺴﺌﻮﻝ ﺎﺭﻨ ﺑﻪ ﻣﻦ ﺍﻃﻼﻉ ﺩﺍﺩﻧﺪ ﻪ ﺷﻤﺎ ﺩﺭ ﺁﻧﺠﺎ ﺲ ﺍﺯ ﺑﺮﺩﻥ ﻣﺴﺎﺑﻘﻪ ﺑﺎ ﺯﻧ ﺻﺤﺒﺖ ﺮﺩﻩ ﺍﺪ.
ﻣ ﺧﻮﺍﺳﺘﻢ ﺑﻪ ﺍﻃﻼﻋﺘﺎﻥ ﺑﺮﺳﺎﻧﻢ ﻪ ﺁﻥ ﺯﻥ یک ﻼﻫﺒﺮﺩﺍﺭ ﺍﺳﺖ.
ﺍﻭ ﻧﻪ ﺗﻨﻬﺎ ﺑﻪ ﻣﺮﺾ ﻭ ﻣﺸﺮﻑ ﺑﻪ ﻣﺮ ﻧﺪﺍﺭﺩ، ﺑﻠﻪ ﺍﺯﺩﻭﺍﺝ ﻫﻢ ﻧﺮﺩﻩ.
ﺍﻭ ﺷﻤﺎ ﺭﺍ ﻓﺮﺐ ﺩﺍﺩﻩ، ﺩﻭﺳﺖ ﻋﺰﺮ!
ﺩﻭ ﻭﻧﺴﺰﻭ ﻣ ﺮﺳﺪ:ﻣﻨﻈﻮﺭﺗﺎﻥ ﺍﻦ ﺍﺳﺖ ﻪ ﻣﺮﻀ ﺎ ﻣﺮ ﻫ ﺑﻪ ﺍ ﺩﺭ ﻣﺎﻥ ﻧﺒﻮﺩﻩ ﺍﺳﺖ؟
- ﺑﻠﻪ ﺎﻣﻼ ﻫﻤﻨﻄﻮﺭ ﺍﺳﺖ.
ﺩﻭ ﻭﻧﺴﺰﻭ ﻣ ﻮﺪ:ﺩﺭ ﺍﻦ ﻫﻔﺘﻪ، ﺍن ﺒﻬﺘﺮﻦ ﺧﺒﺮ ﺍﺳﺖ ﻪ ﺷﻨﺪﻡ
دو نفر براى خرید کالائى وارد مغازه اى شدند و قیمت آن را پرسیدند.
یکى از آندو گفت: اگر تو یک سوم پولت را به من بدهى، من مى توانم آنرا بخرم.
دیگرى گفت: اگر تو یک چهارم پولت را به من بدهى، من مى توانم آن را بخرم.
قیمت کالا و پول هر یک از این دو نفر چقدر بوده است؟
ادامه مطلباستاد سر کلاس گفت کسی خدا رو دیده؟ همه گفتند :. نه.!
استاد گفت کسی صدای خدا را شنیده؟ همه گفتند :. نه.!
استاد گفت کسی خدا را لمس کرده؟ همه گفتند :. نه.!
استاد گفت پس خدا وجود ندارد.
یکی از دانشجویان بلند شد و گفت:
کسی عقل استاد را دیده؟ همه گفتند: . نه.!
دانشجو گفت کسی صدای عقل استاد را شنیده؟ همه گفتند: . نه.!
دانشجو گفت کسی عقل استاد را لمس کرده؟ همه گفتند: . نه.!
دانشجو گفت پس استاد عقل نداره.
جوانی ادعا می کرد که قبلا هم زندگی کرده است.
دانشمندان شکاکی که او را تست می کردند شکست را با تلخی تمام پذیرفتند.
این موردی بود که نه قادر به توصیف و توضیح آن بودند و نه می توانستند آن را تکذیب کنند.
والدین «شانتى دوى» خانواده اى از طبقه متوسط جامعه بودند که در شهر دهلى هندوستان در آرامش زندگى مى کردند، تا اینکه در سال، ۱۹۲۶ « شانتى» دیده به جهان گشود. در ابتداى تولد هیچ چیز غیرعادى نبود. اما.
ادامه مطلب
یک پیرمرد بازنشسته، خانه جدیدی در نزدیکی یک دبیرستان خرید. یکی دو هفته اول همه چیز به خوبی و در آرامش پیش می رفت تا این که مدرسه ها باز شد.
در اولین روز مدرسه، پس از تعطیلی کلاسها سه تا پسربچه در خیابان راه افتادند و در حالی که بلند بلند با هم حرف می زدند، هر چیزی که در خیابان افتاده بود را شوت می کردند و سروصداى عجیبی راه انداختند.
این کار هر روز تکرار می شد و آسایش پیرمرد کاملاً مختل شده بود. این بود که تصمیم گرفت کاری بکند.
روز بعد که مدرسه تعطیل شد، دنبال بچه ها رفت و آنها را صدا کرد و به آنها گفت: «بچه ها شما خیلی بامزه هستید و من از این که می بینم شما اینقدر نشاط جوانی دارید خیلی خوشحالم. منهم که به سن شما بودم همین کار را می کردم. حالا می خواهم لطفی در حق من بکنید. من روزی ۱۰۰۰ تومن به هر کدام از شما می دهم که بیائید اینجا و همین کارها را بکنید.»
بچه ها خوشحال شدند و به کارشان ادامه دادند. تا آن که چند روز بعد، پیرمرد دوباره به سراغشان آمد و گفت: ببینید بچه ها متأسفانه در محاسبه حقوق بازنشستگی من اشتباه شده و من نمی تونم روزی ۱۰۰ تومن بیشتر بهتون بدم. از نظر شما اشکالی نداره؟
بچه ها گفتند: «۱۰۰ تومن؟ اگه فکر می کنی ما به خاطر روزی فقط ۱۰۰ تومن حاضریم اینهمه بطری نوشابه و چیزهای دیگه رو شوت کنیم، کورخوندی. ما نیستیم.» و از آن پس پیرمرد با آرامش در خانه جدیدش به زندگی ادامه داد.
ﺩر یک ﺷﺮﺖ ﺑﺰﺭ ﺍﻨ ﻪ ﺗﻮﻟﺪ ﻭﺳﺎﻞ ﺁﺭﺍﺸ ﺭﺍ ﺑﺮﻋﻬﺪﻩ ﺩﺍﺷﺖ، یک ﻣﻮﺭﺩ ﺗﺤﻘﻘﺎﺗ ﺑﻪ ﺎﺩ ﻣﺎﻧﺪﻧ ﺍﺗﻔﺎﻕ ﺍﻓﺘﺎﺩ:
ﺷﺎﺘ ﺍﺯ ﺳﻮ یکی ﻣﺸﺘﺮﺎﻥ ﺑﻪ ﻤﺎﻧ ﺭﺳﺪ.
ﺍﻭﺍﻇﻬﺎﺭ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﻮﺩ ﻪ ﻫﻨﺎﻡ ﺧﺮﺪ یک ﺑﺴﺘﻪ ﺻﺎﺑﻮﻥ ﻣﺘﻮﺟﻪ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﻪﺁﻥ ﻗﻮﻃ ﺧﺎﻟ ﺍﺳﺖ.
ﺑﻼﻓﺎﺻﻠﻪ ﺑﺎ ﺗﺎﺪ ﻭ ﺮﻬﺎ ﻣﺪﺮﺖ ﺍﺭﺷﺪ ﺎﺭﺧﺎﻧﻪ ﺍﻦ ﻣﺸﻞ ﺑﺮﺭﺳ ﻭ ﺩﺳﺘﻮﺭ ﺻﺎﺩﺭ ﺷﺪ ﻪ ﺧﻂ ﺑﺴﺘﻪ ﺑﻨﺪ ﺍﺻﻼﺡ ﺮﺩﺩ ﻭ ﻗﺴﻤﺖ ﻓﻨ ﻭ ﻣﻬﻨﺪﺳ ﻧﺰ ﺗﺪﺍﺑﺮ ﻻﺯﻣﻪ ﺭﺍ ﺟﻬﺖ ﺸﺮ ﺍﺯ ﺗﺮﺍﺭ ﻨﻦ ﻣﺴﺌﻠﻪ ﺍ ﺍﺗﺨﺎﺫ ﻧﻤﺎﺪ.
ﻣﻬﻨﺪﺳﻦ ﻧﺰ ﺩﺳﺖ ﺑﻪ ﺎﺭ ﺷﺪﻩ ﻭ ﺭﺍﻩ ﺣﻞ ﺸﻨﻬﺎﺩ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﻨﻦ ﺍﺭﺍﺋﻪ ﺩﺍﺩﻧﺪ:
(ﻣﻮﻧﺘﻮﺭﻨ)ﺧﻂ ﺑﺴﺘﻪ ﺑﻨﺪ ﺑﺎ ﺍﺷﻌﻪ ﺍﺲ.
ﺑﺰﻭﺩ ﺳﺴﺘﻢ ﻣﺬﻮﺭ ﺧﺮﺪﺍﺭ ﺷﺪﻩ ﻭ ﺑﺎ ﺗﻼﺵ ﺷﺒﺎﻧﻪ ﺭﻭﺯ ﺮﻭﻩ ﻣﻬﻨﺪﺳﻦ، ﺩﺳﺘﺎﻩ ﺗﻮﻟﺪ ﺍﺷﻌﻪ ﺍﺲ ﻭ ﻣﺎﻧﺘﻮﺭﻫﺎﺋ ﺑﺎ ﺭﺯﻭﻟﺸﻦ ﺑﺎﻻ ﻧﺼﺐ ﺷﺪﻩ ﻭ ﺧﻂ ﻣﺬﺑﻮﺭ ﺗﺠﻬﺰ ﺮﺩﺪ.
ﺳﺲ ﺩﻭ ﻧﻔﺮ ﺍﺮﺍﺗﻮﺭ ﻧﺰ ﺟﻬﺖ ﻨﺘﺮﻝ ﺩﺍﺋﻤ ﺸﺖ ﺁﻥ ﺩﺳﺘﺎﻫﻬﺎ ﺑﻪ ﺎﺭ ﻤﺎﺭﺩﻩ ﺷﺪﻧﺪ ﺗﺎ ﺍﺯ ﻋﺒﻮﺭ ﺍﺣﺘﻤﺎﻟ ﻗﻮطیها ﺧﺎﻟﺟﻠﻮﺮ ﻧﻤﺎﻨﺪ.
ﻧﺘﻪ ﺟﺎﻟﺐ ﺗﻮﺟﻪ ﺩﺭ ﺍﻦ ﺑﻮﺩ ﻪ ﺩﺭﺳﺖ ﻫﻤﺰﻣﺎﻥ ﺑﺎ ﺍﻦ ﻣﺎﺟﺮﺍ، ﻣﺸﻠ ﻣﺸﺎﺑﻪ ﻧﺰ ﺩﺭیکی ﺍﺯ ﺎﺭﺎﻫﻬﺎ ﻮ ﺗﻮﻟﺪ ﺶ ﺁﻣﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﺍﻣﺎ ﺁﻧﺠﺎ یک ﺎﺭﻣﻨﺪ ﻣﻌﻤﻮﻟ ﻭ ﻏﺮ ﻣﺘﺨﺼﺺ ﺁﻧﺮﺍ ﺑﻪ ﺷﻮﻩ ﺍ ﺑﺴﺎﺭ ﺳﺎﺩﻩ ﺗﺮ ﻭ ﻢ ﺧﺮﺟﺘﺮ ﺣﻞ ﺮﺩ:
ﺗﻌﺒﻪ یک ﺩﺳﺘﺎﻩ ﻨﻪ ﺩﺭ ﻣﺴﺮ ﺧﻂ ﺑﺴﺘﻪ ﺑﻨﺪ ﺗﺎ ﻗﻮﻃ ﺧﺎﻟ ﺭﺍ ﺑﺎﺩ ﺑﺒﺮﺩ
سرم را پایین انداخته ام و تند تند قدم بر می دارم. هندزفری درون گوشم، دارد ترانه هایی می خواند که راستش نمی فهمم. آخر من انگلیسی خوبی ندارم. اصلا برای همین هست که دارم انگلیسی گوش می کنم. باد نسبتا سردی می وزد و لذت نسبتا خوشایندی می برم.
کفش های کهنه و پاره ای نظرم را به خودش جلب می کند و باعث می شود که سرعتم را کم کنم، متوقف شوم و سرم را بالا بیاورم. این کفش ها متعلق به کودکی هست که قدی حدودا تا بالای زانوهایم، اندامی از من لاغر تر، لباس های ژنده و پاره ای دارد. هنوز کامل براندازش نکرده بودم که نگاهم به نگاهش خشک می شود.
حرف هایی می زند، حس التماس و تضرع را به من منتقل می کند. انگار می خواهد کاری برایش انجام بدهم، چیزی می خواهد نمی دانم شاید پول. یا بهتر بگویم، کمک طلب می نماید. این ها را از روی لب خوانی و حس و حالت چهره اش می شد فهمید. اما هندزفری درون گوشم اجازه نمی داد که متوجه حرف هایش بشوم و حرف هایش را بشنوم.
از کی؟
از من؟
من چطور می تونم خدای تو باشم؟
اما چرا که نه؟ تو از خدا پول می خواهی، من هم رابطی هستم که به تو پول بدم. مگر نه؟
این سوال ها درون ذهن من تیتر اول می شود.
حس پدری داشتم که کودش به او التماس می کند و کودک، پدر را خدای خود می داند.
به خودم گفتم: نه رفیق، من خدای تو نیستم. نه این که سنگ دل باشم . نه . فقط از این افراد زیاد دیده ام.
سرم را دوباره به پایین می اندازم و تند تند قدم بر می دارم. هندزفری هنوز درون گوشم در حال ترانه خواندن است. باد نسبتا سردی که می وزد، مرا به این فکر فرو می برد که.
.که اگر خدا هندزفری درون گوشش باشد، و گفته های بنده ها را نشنود.
جوابی ندارم برای خودم
به خودم می گویم: فقط خدا کنه که خدا هندزفری نداشته باشه.
هنوز تند تند قدم بر می دارم. هنوز باد می وزد. و هنوز هم نمی فهمم این ترانه در گوشم چه می گوید.
حتما. حتمااااااا حتمااااااااااااااا اتاقتونو تمیز کنین موقعی که انرژی منفی دورتون رو پرررر کرده تاثیرش خیلی خیلی زیاده
حتماا حتماااا لباس عروسک قدیمیتونو بشورین و صورتشو تمیز کنین و بذارین براتون آهنگ بخونه
حتما جای دوتا گلدونو عوض کنین و دکور میزتونو تغییر بدین
انرژی های مثبت اطراف رو بگردین بیابین و جذب کنین
سجده کنین، وضو بگیرین، قرآن بخونین.
قبلا نوشتن بیشتر بهم آرامش می داد حالا که همینشم از دستم رفته انگاری!!!
شما هم مثل من دنبال انرژی مثبت و آرامشین؟ من تازگی گمش کردم. مثل وقتی شدم که یه کتاب بخونی و از زندگی سیر بشی!!!! یه بنده خدایی همینطوره کتاباش، میخونی و از زندگی بدت میاد بیچاره ذهنش خیلی سیاه بوده انگار
آرامشی که دنبالشیم کجاس؟ کجارو باید گشت؟ توی کتابخونس یا توی آهنگام یا توی مداد رنگیام و نقاشیام، توی گوشیم؟ احتمالش خیلی کمه اونجا باشه
صدای دکمه های کیبورد هم جالبه دوسش دارم
کسی یه کتاب خوب سراغ نداره؟؟؟؟
اصلا کسی هست که چرت و پرتای منم بخونه؟ خخخ
خدارو شکر میدونم کسی هم نیس
وقتی برام داستان میخوندی، ناخودآگاه فقط گریه می کردم. کتاب، کتاب خاصی نبود ولی شنیدن صدات شاید اشکم رو در میاورد.
وقتی به اونجایی رسیدی که داشتی از زبون شخصیت کتاب میخوندی که وقتی باهاش حرف میزده حتی مهم نبود که چی میگه فقط به لحن صداش گوش میکرده. یهو فهمیدم، واقعا از ته دل فهمیدم که من هم درست همچین حسی دارم. منم به خاطر کتاب گریه نمیکردم فقط تو صدات به معنی واقعی کلمه محو شده بودم.
وقتی امروز دوباره برام شعرهای فروغ رو میخوندی و من دوباره گریه ام گرفت.
درحالی که من هیچوقت نه شعر نو دوست داشتم و نه حتی فروغ رو، فهمیدم که چقدر وقتی برام حتی شعرهایی رو میخونی که معنیش رو هم نمیفهمم باز هم دوست دارم فقط و فقط بشنوم
و چقدر خوبه که برام میخونی و چقدر میترسم که وقتی تموم شد ازم بپرسی چی خوندم؟
در زندگی زخم هایی هست که مثل خوره در انزوا روح را آهسته می خورد و می تراشد.
این دردها را نمی شود به کسی اظهار کرد چون عموما عادت دارند که این دردهای باورنکردنی را جزو اتفاقات و پیش آمدهای نادر و عجیب بشمارند و اگر کسی بگوید یا بنویسد مردم بر سبیل عقاید جاری و عقاید خودشان سعی می کنند آن را با لبخند شکاک و تمسخرآمیز تلقی کنند. زیرا بشر هنوز چاره و دوایی برایش پبدا نکرده و تنها داروی فراموشی توسط شراب و خواب مصنوعی به وسیله ی افیون و مواد مخدره است ولی افسوس که تاثیر این گونه داروها موقت است و پس از مدتی به جای تسکین بر شدت درد می افزایند.
آیا روزی به اسرار این اتفاقات ماوراء طبیعی، این انعکاس سایه ی روح که در حالت اغماء و برزخ بین خواب و بیداری جلوه می کند کسی پی خواهد برد؟
بوف کور / صادق هدایت
آشنا شدن با یه آدم خوب خیلی خطرناکه، اگر مطمئنین یک روزی میره خیلی سریع دور شین ازش
آخه دیگه وقتی نباشه هم کسی رو چشمتون نخواهد دید
اون موقع متوجه میشین اخلاقایی که دیدنشون عادت شده بود براتون توی هیچکس دیگه ای نیست! و نبودنشون آزاردهنده اس
میبینین که چقدر تک تک اخلاقای خوبش رو نیاز دارین باز هم ببینین و بقیه عصبانیتون میکنن
از ادمای خوبِ رفتنی جداً بترسین
بلاخره اومدم آقا
بعد اون روزی که نطلبیدیم پا نداشتم بیام
آقا چرا اونجوری نخواستی که بیام مگه ما جز تو کیو داریم
امروز هم به خاطر شیر خواره امام حسین (ع) راهم دادی مگه نه؟
آقا منکه خبر دارم از کارای خودم
اما تو که کرمت از گناهای من بزرگتره
آقا تو که دلت رحم اومد و راهم دادی
به جدت هم بگو راهم بده
بخدا دلم تنگ شده برای ضریحش
تو وساطت کن آقا، تا گوش کنه
گفتم:
" شما برید، منم میام الان! "
سرِ حوصله یه لیوان نسکافه از فلاسک ریختم و مانتوی سفیدمو پوشیدم و گوشیمم برداشتم و سلانه سلانه از پله ها رفتم پائین، توی پاگرد طبقه ی اول دیدمش، از همراهای بیمارا بود لابد.
نشسته بود روی پله ها، سر و وضعش اونقدری به هم ریخته بود که حتی توی بیمارستانم عجیب به نظر برسه، از چشمای قرمز و پف کرده ش معلوم بود گریه کرده، صورتش هنوز خیس بود.
سرشو هر از گاهی محکم می کوبید به دیواری که بهش تکیه کرده بود و با صدای گرفته و خش دارش بی رمق زیر لب چیزی میگفت.
باید بی تفاوت از کنارش رد می شدم و به راهم ادامه می دادم اما نتونستم، هنوز عادت نکرده بودم به درد مردم.
نزدیک تر رفتم و با احتیاط گفتم:
" حالتون خوبه؟! "
سرشو بلند کرد و نگاه بی تفاوتی انداخت بهم، یخ بندون بود توی چشماش.
لیوان نسکافه رو گرفتم سمتش
" میخورین؟! نسکافه ست! "
دو قطره اشک از چشماش چکید پایین ولی با ذوق خندید
" نسکافه دوست داره، ولی این اواخر نمیخورد، میترسید بچه مون رنگ پوستش قهوه ای بشه! "
بلند زد زیر خنده، سعی کردم بخندم.
دوباره به حرف اومد
" همه چی خوب بودا، خوشبخت بودیم! زن داشتم، یه خونه ی نقلی داشتم، بچه مونم داشت به دنیا می اومد، همه چی داشتم.
ولی امروز صبح که بلند شدم دیگه هیچی نداشتم!
بهش گفتم پسر میخواما من، رفتیم سونوگرافی، دختر بود.
به شوخی گفته بودم ولی جدی گرفته بود، دیشب قبل خواب پرسید: حالا که پسر نیست دوستش نداری بچه مونو؟!
در دهنمو گِل بگیرن که به مسخره گفتم نه که دوستش ندارم، بعد زایمانت خودت و دخترتو جامیذارم توی بیمارستان و فرار می کنم خودم!
چیزی نگفت، به خدا جدی نبود حرفام، فکر کردم میفهمه از سر شوخیه همه ش، ولی نفهمیده بود.
ناشکری که نکردم من آخه خدا، از سر خریت بود فقط!
صبح که بیدار شدم دیدم خون ریزی کرده توی خواب، درد داشته ولی صداش در نیومده، جفت از رحم جدا شده بود، تا برسونمشون بیمارستان هم زنم از دست رفته بود، هم بچه م."
بی اختیار داشتم همراهش گریه می کردم
" یه حرفایی رو نباید زد، نه به شوخی، نه جدی.
منِ خر آخه از کجا میدونستم دلش اونقدری از یه حرفم میشکنه که سر مرگ و زندگیشم باهام لج کنه و از درد بمیره ولی صدام نکنه! "
سرشو دوباره کوبید به دیوار و من بیشتر لیوان توی دستمو چنگ زدم، به هق هق افتاده بود
" آخرین بار نشد بهش بگم چقدر دوستشون دارم، هم خودشو، هم دخترمونو.
فکر میکردم حالا حالاها فرصت هست، ولی یهویی خیلی دیر شد، خیلی! "
اونقدری زار زد که بی حال شد دوباره، کاری از دست من و اشکام برنمیومد، نسکافه ی توی دستمم سرد شده بود دیگه.
بی سر و صدا عقب گرد کردم و از پله ها بالارفتم و برگشتم توی اتاق عمل و توی صفحه ی اول دفترچه ی یادداشت های روزانه م نوشتم:
برای گفتن یه حرفایی همیشه زوده،
خیلی زود.
برای گفتن یه حرفائیم همیشه دیره،
خیلی دیر.
حواست به دیر و زودای زندگیت باشه همیشه.
عقربه های ساعت با اراده ی تو به عقب برنمیگردن!
✍️ طاهره اباذری هریس
پ.ن: من کلااا با اینجور داستانا خیلی تحت تأثیر قرار میگیرم برای همین گذاشتم دیگه.
یک زمانی منِ جوون تر از خجالت شخصیتی که بچگیم داشتم _که حالا میفهمم کاملا نرمال بوده و مختص سن و سالم اما منِ جوون تر دیگه اون منِ نوجوون رو درک نمیکرد و بابتش رفتارهای اون خجالت میکشید_ کلی از خاطرات منِ نوجوون رو نابود کرد کاملا ظالمانه.
حالا منِ جوون از کاری که منِ جوون تر کرده خیلی ناراحتم و حس میکنم یک قسمت از ما رو نابود کرد و منِ نوجوون گم شده توی ما.
حافظه ام داره کم میشه یا خاطرات دور میشن نمیدونم اما هرچی که هست دیگه خوب یادم نمیاد از اون روزها و اون خاطرات اون اجسام در حقیقت یه دفتر خاطرات عظیم و دوست داشتنی بودن.
قرار نبود هیچوقت کسی ببیندشون نمیدونم چرا تصمیم گرفت نابودشون کنه مگه آدم از خودشم خجالت میکشه؟ مگه با خودش رودربایسی داشت؟
امان از دست این جوون تر ها!!!
با نیمه عاشق ها ننشین. به نیمه رفقا اعتماد نکن. نصفه نیمه زندگی نکن. نصفه نیمه نمیر. نصفه نیمه امیدوار نباش. برای کسی که نصفه نیمه گوش می دهد نخوان. نصف جواب را انتخاب نکن. روی نیمه ای از حقیقت پافشاری نکن. رویای نصفه نیمه نخواه و نصفه نیمه امیدوار نباش. تا انتهای سکوتت ساکت باش و به حرف که آمدی تمام حرفت را بزن. سکوت نکن که حرف بزنی و حرف نزن که سکوت کنی. نصف، همان چیزی است که تو را میان آشنایانت غریب جلوه می دهد. اگر رضایت داری کاملا راضی باش و اگر نمی خواهی به تمامی نخواه. رد کردنِ نیمه کاره یعنی پذیرفتن. خنده ی نیمه کاره، یعنی به تعویق انداختن خنده. دوست داشتن نصفه نیمه یعنی هجران. رفاقت نصفه نیمه یعنی بلد نبودن رفاقت. نوشیدن نصفه نیمه عطشت را کم نمی کند و خوردن نصفه نیمه سیرت نمی کند. راهِ ناتمام به جایی نمی رساندت. زندگی نصفه نیمه یعنی تو ناتوانی در زندگی کردن و تو ناتوان نیستی؛ تو کاملی و نه نصفی از هر چیزی. تو به دنیا آمدی برای کامل زندگی کردن و نه زندگی در نصفه نیمه ها و ناتمام ها.
✍️ جبران خلیل جبران
دیروز یک نفر جمله جالبی گفت، البته با من صحبت نمیکرد اما چون توی یک ماشین بودیم صحبتش رو شنیدم.
شاید چیز جدیدی نبود و قبلا اصطلاحش را شنیده بودم اما او خیلی قشنگتر داشت راجع بهش صحبت میکرد.
میگفت برای شناخت آدم ها به این دقت نمیکند که اون آدم با خودش چه رفتاری دارد چون آدم ها بنا به منافعشون یا باهاش خوبند یا بد، که اکثرا هم خوبند (خیلی هم کم پیش میاد کسی مستقیما با دیگری رفتار خوبی نداشته باشد و معمولا همه ظاهر را حفظ میکنند.) میگفت آدم ها را از طریق صحبت هایشان راجع به دیگران در حضور خودش میشناسد.
میگفت وقتی کسی همیشه راجع به دیگران حرف میزند اما پیش تو مهربان و خوب باشد مهم نیست مهم این است که این مهربانی را نسبت به تمام آدم ها داشته باشد.
یک ضرب المثل هست که میگوید حرف خودت را جایی بشنو که حرف بقیه را میشنوی، من همیشه این را قبول داشتم و چندین بار هم بهش برخورد کرده بودم مخصوصا در محیط دانشگاه.
بدبختانه در دانشگاه با یکی از اینجور آدم ها همگروهی بودم که همیشه سرش توی کار بقیه بود و همیشه خبرهای دست اول دانشگاه را برایمان میاورد اما من هیچوقت از ته دل دوستش نداشتم با اینکه اون خیلی ادعای دوستی داشت و بعدها هم فهمیدم که پشت خود من هم حرف میزده. متاسفانه من خیلی سخت میتونم آدم ها را از زندگیم حذف کنم و همیشه خودم را عذاب دادم بخاطر این موضوع اما بخاطر فشارهای یک دوست بعد از چند ترم دیگر باهاش هم گروه نشدم که مسلما باعث شد حرف های بیشتری پشتم زده بشه و حتی حرف های بدی به خودم اما من باز هم نمیتونستم جواب حرفایش را با حرف بدی بدهم یا باز هم بیشتر حذفش کنم و همیشه از این اخلاقم عصبانی شدم.
بهرحال کاش بتوانم یاد بگیرم آدم های آزاردهنده را راحت تر حذف کنم و همیشه به این فکر نکنم که همه ازم ناراحت نباشند!
پ.ن: از کجا به کجا رفتم! فقط میخواستم راجع به همون تئوری بگم اما حرف هایم یادم رفت بجاش این خاطرات یادم آمد.
تنهایی نیست، افسردگی و احساس عجز هم نیست.
شاید خستگی است.
اما اگر هست چرا با اینکه چشم ها خسته اند باز هم خواب سراغم نمی آید.
شاید هم می آید و من میخواهم خودم را زجر بدهم.
دوست دارم چیزی بسازم ولی برایم فرقی نمیکند چی، چیزی هم به ذهنم نمیرسد.
پ.ن: آتشی به جان من
ای همه قرار من
ببین چه تنها شدم
زدی به قلب عاشقم نرو
کجایی / رضا بهرام
دیدن رفتار بعضی ها که سعی دارند خودشون رو خوب نشون بدن خیلی ناراحت کنندست برای من.
به نظرم شناسایی شون هم خیلی ساده است یعنی بقیه متوجه نمیشن؟ یا خودشون میدونن؟
کار خاصی هم نیاز نداره فقط باید چندتا نکته رو رعایت کنی تا به نظر بقیه موجه باشه حرفات، که متاسفانه اینجوری غالبا یا یکسری حرف های اشتباه بین همه پر میشه یا یکسری حرف های درست اما با لحن بد پر میشه.
هر دو صورتش بنظر من افتضاحه، اولی که مشخصه اما دومی باعث میشه اون حرف درست بد بنظر برسه.
کاش بجای این وقتمون رو بذاریم روی پرورش فکر خودمون تا یک نظر حداقل اگه کاملا هم درست نیست اما لااقل با فکر خودمون باشه وقتی اینطوری بهش رسیده باشیم دیگه نظر بقیه رو مسخره هم نمیکنیم و اصراری هم نمیکنیم که همه حرف مارو قبول داشته باشن. چه اصراریه که مثل طبل توخالی به نظر برسیم؟
بعضی تفکرات رو به زبون نمیارن این آدم ها اما براساس رفتارشون من فکر میکنم که این تفکر اصلی رو سرمشق نظراتشون گذاشتن.
حالا اینارو گفتم که بگم دیروز فهمیدم یکی از این تفکرات به نظر خودم اشتباه رو من هم ممکنه داشته باشم! ولی خیلی ریز نهادینه شده بود که خودمم نمیفهمیدم و فکر میکردم که حتما سلیقه ام اینطوریه، که اشتباه بود و فقط یک توجیه بوده.
مراقب تفکراتی که تثبیت شدن باشید.
سلام بلاخره دایی جان ناپلئون هم تموم شد.
ولی اصلا دوست نداشتم تموم بشه. خیلی خیلی قشنگ بود و خنده دار که اگه برش میداشتم خیلی چیزهای کمی باعث می شد بذارمش کنار.
بهترین و خنده دار ترین قسمت داستان به نظر من اون جایی بود که «آقا جان» این طرف حیاط میخواد مهمونی مجلل بگیره یهو میبینه «دایی جان» اون طرف داره پرچم سیاه وصل میکنه. شیوه تعریف کردن نویسنده عالی بود، با تمام شخصیت هاش هم میشد ارتباط برقرار کرد کاملا و البته پایان کتاب هم خیلی خوب بود.
( دایی جان ناپلئون/ ایرج پزشک راد)
در زندگی ام زیاد با آدم هایی که به نظرم منفور باشند برخورد نداشته ام، گاهی کسانی بودند اما نقش زیادی در زندگی ام ایفا نمی کردند.
چند روز پیش به یکیشان فکر می کردم با خودم گفتم اگر می خواهی از او متنفر باشی باید از کسی که تا حدودی در شکل گیری رفتارش سهیم بوده هم متنفر باشی.
دیروز یک متن دیدم که نوشته بود هرکس ممکن است در زندگی یک نفر دیگر آدم بدی باشد.
من هم از دید او و شاید کسانی دیگر منفور باشم فقط به این خاطر که شیوه رفتاری متفاوت داریم. البته که گاهی این نفرت ها به دلیل شیوه های رفتاری غلطی است که همه میدانند اشتباه است اما نیمی از اوقات هم فقط به خاطر شیوه های متفاوت است.
اما به قول دوستم آدم ها همه خاکستری اند همه خوبی و بدی شان مخلوط است. هرکس شیوه اش مثل من نباشد حتما آدم سیاهی نیست.
برای زندگی کردن هزاران روش وجود دارد.
چطور شد که هیچوقت از آینده نمیترسیدیم
دلیل این حس که توی بیشتر ما هست چیه؟ چرا از چیزی که توی آینده بیشتر از چند سال بخواد اتفاق بیوفته نمیترسیم؟
یا چرا فکر میکنیم اگر دوره اتفاق هم نمی افته
یا اگر میوفته برای ما نمی افته
این نترس بودن و بی احتیاطی رو از کجا آوردیم که همیشه باعث میشه کارهای خطرناک و مرگبار بکنیم و ککمون نگزه
بچه که بودم هر بار با مادرم در خیابان راه می رفتم به این فکر می کردم که همینطور که من آدم های اطراف را می بینم و از کنارم می گذرند و در تمام مدت عمر من نقش آنها در زندگی من همین 30 ثانیه است من هم برای آنها همین حکم را دارم. به این فکر می کردم که من هم از تمام عمر آنها همین یک جمله کوتاه را که در حال گذر می گویند می شنوم به اینکه آنها هر کدام برای خود یک «من» هستند و برای من «آدم های زندگی ام». کسانی که در زندگی من سیاهی لشگر هستند و در زندگی خودشان نقش اول با کلی خاطره مثل خود من.
فکر کردن به این موضوع هرچند برای منِ بچگی ام قابل هضم نبود اما جالب بود.
وقتی آدم ها به یکدیگر به چشم سیاهی لشگر نگاه می کنند نه یک انسان، و گمان نمی کنند که آنها هم دقیقا به اندازه خودشان فکر و زندگی و احساس دارند با هم رفتار بی رحمانه ای دارند حق هم را می خورند و به هم ظلم می کنند.
گاهی به این فکر کنیم که شخص مقابل من ممکن بود خودِ من باشم و اگر دیگری این کار را در حق من می کرد چه واکنشی داشتم.
یک سریال می بینم راجع به اینکه یک دختر دبیرستانی متوجه میشه که دنیایی که توشه یک دنیای کامیکه و از این بدتر اینکه شخصیت اصلی یکی دیگس و اون یک شخصیت فرعیه که مجبوره کارایی بکنه که زندگی شخصیت های اصلی پیش بره درحالی که از اون کارها متنفره و متناسب با شخصیت خودش نیست اما به اجبار باید انجام بده و چاره دیگه ای هم نداره، پس تصمیم میگیره هرطور شده داستان کامیک رو تغییر بده تا خودش شخصیت اصلی باشه و بتونه سرنوشت خودش رو خودش بسازه.
به جز اینکه به نظرم سریال بانمکیه و برای سرگرمی جالبه به نظرم پیام دیگه اش میتونه این باشه که هرکس تلاش کنه زندگیش رو بسازه و یه شخصیت فرعی توی دنیا نمونه، دنیا که هیچ توی زندگی خودش حداقل شخصیت اصلی باشه. در صورتی که خیلی ها حتی توی زندگی خودشون هم شخصیت اصلی نمیشن و همیشه برای پیش بردن داستان بقیه از خودشون میگذرن. بعضی وقتا میشه ایثار اما همیشه اینطور نیست. هربار که به خاطر نظر بقیه کاری رو نمیکنیم یا وقتی یکی کاری که میکنیم رو دوست نداره بیخیالش میشیم یا برای دیگران از آرزوهامون دست می کشیم یه شخصیت فرعی شدیم.
سریال کره ای «تو فوق العاده ای»
امروز یک کلیپ خیلی بد دیدم. یک رفتار به شدت آزاردهنده که تا به حال نمیدونستم وجود داره! راجع به پسرهای مدرسه ای که همکلاسی شون رو آزار میدادن. باورم نمیشه! خیلی به خاطرش حال بدی داشتم. همیشه فکر میکردم حق دخترها رو خورده میشه جامعه دخترهارو اذیت میکنه. امروز فهمیدم فقط دخترها نیستن. هرکس نخواد بقیه رو اذیت کنه خودش قربانی میشه. قانون جنگل برای همه یکسانه!
عدم اعتماد به نفس در هر زمینه ای، یا حس کنجکاوی مان را به کار می اندازد یا باعث قضاوت کردنمان می شود. فقط یک آدم احمق می تواند چنین کاری بکند. عدم اعتماد به نفس باعث می شود فکر کنید هرکسی که کاری متفاوت با باورهای شما را انجام می دهد متهم است و مرتکب کاری نادرست شده است.
شرمنده نباش دختر/ ریچل هالیس
یه لحظه صبر کن، حیفم میاد از این کوچه زود رد شیم، نمیدونم چرا از بچگی از دیوارای سیمانی خوشم میومد. خاکستریِ دیوار سیمانی حال آدمو خوب میکنه، یه آرامشی تو خودش داره که تو آجر و سنگ و اینا نیست. دیوار سیمانی مثل هوای ابریه، صاف و یکدسته. خب، اینم از افاضات دیوارشناسانۀ بنده! داشتم میگفتم، میدونی تو اشتباه میکنی که منتظری… تو فکر میکنی بالاخره یه روزی میرسه که میتونی حداقل با یه آرامش نسبی واسه تمرین کردن وقت پیدا کنی. ولی من هزار بار سرم به سنگ خورده و فهمیدم چنین وقتی هیچوقت پیدا نمیشه. تهش مثل اون بابا میشی که داشته میرفته سفر، سر راه میرسه به یه کوه، و یه عمر میشینه دعا میخونه تا کوه جابجا بشه. تهشم همونجا کنار کوه میمیره. موضوع اینه که باید هر روز تو یه نبرد تن به تن، هیولای روزمرگی رو شکست بدی.
میدونی هیولای روزمرگی چیه:
روزمرگی یعنی هر چیزی که نمیذاره تو کارایی که واقعاً ارزشمند و سازنده هستن انجام بدی.
روزمرگی فقط واریز قبض آب و برق، و بردن بچه به مدرسه و بار گذاشتن شام و ناهار و ملال یه شغل اداریِ بیخود نیست، روزمرگی تو فکر هم هست؛ نشخوارای فکریِ تکراری و مسخرهای که جامعه و خانواده و خودت به خودت تحمیل کردی. روزمرگی یعنی اینکه هنوز فکر میکنی مدرک تحصیلی ارزش داره و مجبوری واسه گرفتن مدرک رشتهای که خودت هم میدونی بعد از دانشگاه هیچ کاری باهاش نداری، هفتهای چند بار سوار مترو و اتوبوس شی تا خودتو برسونی دانشگاه و تو این دور باطل خودتو شکنجه کنی. روزمرگی یعنی هنوز منتظری یکی بیاد از بیرون نجاتت بده و جاده صاف کن تو بشه تا بتونی به شغل دلخواهت برسی، روزمرگی یعنی اینکه فکر میکنی واسه خوندن و نوشتن و فکر کردن، به شرایط مناسب و آرامش فکری و دل خوش نیاز داری، روزمرگی یعنی اینکه فکر میکنی برای بهتر زندگی کردن هیچ راهی جز مهاجرت کردن نیست. روزمرگی یعنی اینکه ذهن خودتو دادی دست اخبار و شبکههای اجتماعی و اجازه میدی هر آشغالی رو بریزن تو ذهنت. روزمرگی یعنی اینکه قدرت تغییرات بزرگ رو تو خودت نمیبینی، روزمرگی یعنی: هر فکری که جلوی راه تو رو بسته؛ و تو هر روز این فکرا رو نشخوار میکنی و منتظری یه روزی بالاخره از سر اتفاق اوضاع تغییر کنه.
فکر نکن من که اینا رو به تو میگم خودم درگیر روزمرگی نیستم. زندگی من رو همین روزمرگی کم لجنمال نکرده و نمیکنه. اصلاً مثل ماجرای پتروس فداکاره این قضیه. روزمرگی پشت سده و میخواد بزنه سدو بکشنه و زندگی تو رو به لجن بکشه. اما خب آدمیزاد ده تا انگشت که بیشتر نداره، تا کی میخوای انگشت بکنی تو سوراخای سد و جلوی لجن رو بگیری. تو باید سد رو محکمتر بسازی. انقدر محکم که اگه یه روزی هم یه سوراخی باز شد، بدونی قدرت و توانش رو داری که جلوش رو سریع بگیری.
باید خودمون رو بسازیم، مثلاً خود تو، الان سه ساله میخوای جدیتر بنویسی، اما کو؟ چرا نمینویسی؟ یادته میگفتی تو کتاب داستان موفقیت نخبگانِ مالکوم گلدول خوندی که میگه برای استادی تو هر مهارتی باید حداقل ده هزار ساعت تمرین کرد. خب، با این حساب تو باید دیگه حداقل روزی ۳ ساعت تو این مدت تمرین میکردی؟ کردی؟ نه. میدونم که نکردی، شاید بعضی آخر هفتهها خوب نوشته باشی. اما چرا نتونستی؟ میدونی، همش به خاطر انتظاره، تو مثل اون بابا که منتظر جابجا شدن کوه بود، منتظر یه روز خوب هستی که برسه و بتونی با آرامش موهومی که من نمیدونم چیه تمرین کنی.
اینجا واینستیم، راه بیفتیم، تا بقیهشو برات بگم…
باید با بولدوزِ کار و جنون از رو هیولای روزمرگی رد شد! بله، کار مجنونوار:
باید گوشیتو بندازی کنار و بری کار کنی، انقدر گرم کارت باشی که نفهمی موبایل داری…
باید حالت از تلف شدن عمرت توی استوری اینستاگرام و چت کردنای ابلهانه بهم بخوره…
وقتی بقیه مشغول ور ور کردن و زدن حرفای مفت هستن، تو باید بری اتاق بغلی و کارتو انجام بدی…
توی تاکسی و اتوبوس و مترو به جای اینکه هندزفری بکنی تو حلقِ گوشت! باید دفتر و قلمتت رو درآری و استراتژی کاراتو بچینی…
باید هر جا حرف از این سریالای جدید شد، تو از ماجرا بیاطلاع باشی، آدمی که سرگرم کارشه، کی فرصت میکنه خدا قسمت سریال نگا کنه؟
شهوت و حسرت و عقدۀ تفریح و سفر و این بازیا یعنی اینکه میخوای از کارت فرار کنی…
حرفای مسخرهای مثل کمالگرایی و … برای تو نون و آب نمیشه…
تو نمیتونی بدون انجام دادن کار، چیزی یاد بگیری، نباید به بهانۀ یادگیری دست از عمل کردن برداری…
اگه نصف شب، بعد از کلی کلافگی و خستگی چوب کبریت لای پلکت نمیذاری تا چشمت باز بمونه و وبلاگت رو به روز کنی، ول معطلی.
روزی سه ساعت چیه، اگه روزی شش ساعت تمرین نمیکنی، یعنی زندگیت تو مسیر بدیه، یعنی گرفتار دور کامل لجن شدی. یعنی داری بیست و چهار ساعتی که طی شبانهروز داری، میریزی تو سطل آشغال.
منتظر فرصت مناسب نباش. انتظار ابتذاله. انتظار دور ریختن زندگیه.
اگه مریضی، بیپولی، افسردهای، نگرانی، تنهایی، خستهای، بیحوصلهای، بیسوادی، هر چی که هستی، نگران نباش، با وجود همین گرفتاریا شروع کن، منتظر نباش مشکلت برطرف بشه و بعد شروع کنی.
اونوقت میبینی کار داره حالت رو خوب میکنه. حتی یه کارِ نیم بند و ناقص هم میتونه اوضاع تو رو کلی تغییر بده. کار رو تو باید بسازی، نه اینکه منتظر باشی یکی بیاد بهت کار بده. اگه دیدی یه نفر داشت از بیکاری مینالید، بدون منتظره. منتظر یه دست معجزهآساست تا از بیرون نجاتش بده. اصلاً واسه آدمی که معنی کار رو بفهمه بیکاری معنی نداره. اون میتونه برای دیگران هم کلی کار بسازه. کسی که نتونه برای خودش کار بسازه، مطمئن باش اگه کار هم بهش بدن نمیتونه خوب انجام بده.
همین الان با خودت بشین و ببین معنی کار تو ذهن تو چیه. من فکر میکنم کار اون چیزیه که انجامش دادنش به هیچ انتظاری نیاز نداره.
منبع: وبلاگ شاهین کلانتری
آدم ها بسیار متفاوت هستن. هر نظری میتونه برای یک نفر دیگه مسخره بازی باشه اما نمیشه نظرات رو جمع کرد تا دنیا بر وفق مراد یک عده بشه.
با این تفکر که هرچی من فکر میکنم درسته، چرا دیگران مثل من فکر نمیکنن؟ قطعا آدم خیلی زجر میکشه.
تنها کاری که میشه کرد اینه که نظرات مخالفان عقیده تون رو اگر خوندین رد شین و دیگه هم بهش فکر نکنین. بهرحال نمیشه دنیا رو جمع کرد.
درکنارش بنظر من خوبه آدم نظرات مختلف رو حتی اگر قبول نداره بشنوه بدون غرض البته چون گاهی وقتی از یک نظری خوشمون نمیاد قبل از اینکه بیشتر و عمیق تر بهش فکر کنیم یک توده سیاه بزرگ میبینیمش که باید حتما نابود بشه. در صورتی که شناخت آدم های مختلف هم جالبه.
همین امروز، تو فقط همین امروز رو داری، امروز نقدترین دارایی توئه.
کثیفترین و ناامیدکنندهترین حرف دنیا اینه: امروز که گذشت، بذارش واسه فردا.
فردا همین امروزه!
تا وقتی رُس امروز رو نکشیدی نباید بری سراغ پتو و بالش.
مثل دومینو میمونه، یک روز بد، دومینووار میتونه روزای بعدی تو رو مثل خودش کنه و برعکس، یه روز خوب هم میتونه تاثیری مثبت و دائمی رو روزای آیندۀ تو بذاره.
خوب و بد بودن روزا بیشتر از اینکه که به اتفاقات و حوادث خارج از کنترل اون روز ربط داشته باشه، به نگرش و عادتهای تو ربط داره.
اگه مدام این عادت رو تو خودت پرورش دادی که خیلی از کارا رو به فردا و فرداها موکول کنی، یعنی عملاً یاد گرفتی کلی زندگی خودت رو به بعد از مرگ موکول کنی!
اگه نتونی به همین امروزی که نقداً دستته شکل بدی و چیزی ازش بیرون بکشی، فردا هم نمیتونی کاری کنی، چون تو مدل ذهنیت خرابه.
اصلاً هر ۲۴ ساعت شبانهروز، یه نمونۀ کوچیک از تمام عمر آدمیزاده.
شروع داره، پایان داره، طلوع داره، غروب داره، و از همه مهمتر:
فقط یکباره، و دیگه هرگز تکرار نمیشه.
حالا با این نگاه چطوری دلت میاد یک روز از زندگیتو به هیچ و و پوچ هدر بدی؟ مگه جز اینکه که عمر کوتاه ما همین روزهای کوتاهه که مثل برق و باد میگذرن.
ساعت ۶ بعد از ظهر شده، دیگه فکر میکنی روز تمومه و نمیشه کار مهمی کرد؟
این مثل اینه که یکی سر چهل سالگی بگه، دیگه از من گذشته و نمیتونم هیچ کار مهمی بکنم، از اینجا به بعد باید وقتمو تلف کنم تا مرگ برسه.
درسته، آدم عاقل هرگز اینجوری فکر نمیکنه.
اما ما با روزامون دقیقاً یه همچین برخوردی داریم.
بنابراین اگه حتی هشت نه شب هم شده، دیگه خواهش میکنم نگو: امروز که گذشت. بیدار بمون، خودتو شکنجه کن، ولی نخواب، بمون، و یه معنایی از همین روزی که توش هستی بیرون بکش، سرتو نکن تو موبایل و تلویزیون تا زمان بگذره و بخوابی. دل خوش نکن به اینکه فردا هم روز خداست، فردایی که تو میگی روز شیطونه! فردایی که بازم قراره زیر پنجههای هیولای روزمرگی له بشی.
بذار یه بار دیگه حرفمو برات خلاصه کنم:
هر طور شده امروز یه کاری بکن، به امروزت یه معنایی بده، امروز یه دستاورد کوچولو داشته باش، امروز به یه عادت خوبت برس. فکر کن موضوع مرگ و زندگیه (که هست) و از دل روزی که توش هستی یه چیزی بیرون بکش.
حتی اگه ساعت ۱۲ شب شده و خسته و بیحوصله و افسرده و داغونی.
پاشو یه آب به سروصورتت بزن. یک لبخند احمقانه رو لبت بیار و:
چند کلمه بنویس و نقاط ضعف و قوت روزت رو تحلیل کن.
یه چیزی تو وبلاگت بذار. یه چالش تازه بساز و به صورت عمومی اعلام کن.
یه کتاب الهامبخش و خوب بخون. یه نکته مهم ازش بردار تا زودتر عملی کنی.
یه پیام کاری مهم بده، از یه کسی یه چیز خوب درخواست کن. به دیگران بگو چه کمکی میتونی بهشون بکنی.
یه ذره از کاری که مدت زیادی عقب انداختی انجام بده و بذار دوباره رو غلتک بیفته.
بدون اینکه کاری انجام بدی؛ الکی به امید فردا نخواب.
منبع: وبلاگ شاهین کلانتری
آیا ما مجازیم برای هر گناه دیگران مجازاتی تعیین کنیم؟
یا مجازیم که به زور نذاریم گناه کنن؟
خدا برای بعضی گناهان مجازات تعیین کرده و بعضی هارو برای محکمه خودش گذاشته بنظرم چون ما تحمل پیچیدگی هاش رو نداشتیم و قطعا قضاوت اشتباه میکردیم اما خودش نیازی نه به شاهد داره و نه چیزی.
سوال اینجاست چرا برای گناهانی که خدا براشون مجازات تعیین نکرده و به قضاوت ما نسپرده مجازات تعیین کنیم و به زور جلوشو بگیریم. نکنه فکر کردیم از خدا هم عالم تریم؟
حرف زور جدا از امر به معروفه، گمان نکنم هیچ معصومی با زور امر به معروف کرده باشن.
البته هرجایی میتونه برای خودش قوانینی داشته باشه و هیچ ایرادی نداره چون زندگی بدون قوانین سر نمیشه، اما نه به اسم خدا.
کسی که با حرف های خیلی تند از عقایدش دفاع میکنه پس باید خیلی خیلی مطمئن باشه و دلایل خوبی داشته باشه، همچین کسی پشت یه اسم بی نشون و یک اکانت فیک مخفی نمیشه چون از عقیده خودش مطمئنه و ترسی نداره بقیه بدونن.
وقتی کسی انقدر حتی ترسوئه که مخفیانه نظرشو بیان میکنه بنظرم حداقل خیلی روش با تعصب و حرفای زننده پافشاری نکنه تا مطمئن بشه.
در هر صورت حتی متعصب هم که باشیم باید قبول کنیم خدا بنده هاشو خیلی متنوع آفریده متاسفانه یا خوشبختانه شو نمیدونم ولی بخاطر اختیاری که بهمون داده حتی دو نفر با یک عقیده مشترک هم توی هزاران چیز دیگه متفاوتن و با اینکه قبولش خیلی سخته که همه مثل ما فکر نمیکنن ولی باید قبولش کرد. باید قبول کنیم هرکس بسته به خانواده و دوستاش و شهرش و هزاران چیز دیگه تفکراتش تشکیل شده و تا خودش نخواد و همون عوامل روش تاثیر نذارن تغییر نمیکنه.
در کل به نظر من چند نظر بودن توی یک جامعه باعث پیشرفت میشه (ولی این بحثش با اتحاد داشتن فرق میکنه) چون ایرادهای هم رو پیدا میکنن ولی به شرطی که یک گروه بقیه رو خفه نکنه و همه گروه ها جنبه اینو که ایرادشون بهشون گفته بشه داشته باشن. ولی وقتی همه روی یک عقیده هم باشن پیشرفتی حاصل نمیشه چون ایرادات در نمیاد.
باورم نمیشه.
خدایا داری باهامون شوخی میکنی؟ مگه میشه اینقدر پشت سر هم اتفاقات بزرگی بیوفته که هرکدومش برای یک سال غم داشتن کافیه.
چرا باورم نمیشه جان همنوع برای یه عده اندازه یک پشه هم مهم نیست.
ای خدا چطوری میخوایم جواب پس بدیم بهت.
خدایا جهنمت جا داره یا میخوای بزرگترش کنی؟ این همه حق الناسی که توام نمیتونی ببخشی رو هم حساب کردی برای ظرفیتش؟
باورم نمیشه که توی اوج حال خوبی که داشتم شروع میکردم برای تغییراتی که بهشون امید داشتم یهو اینجوری خوردم که یک هفته است نمیتونم هیچ کاری بکنم و فقط میخوام بشینم یه گوشه.
باورم نمیشه بجای کار کردن فقط نشستم روی زمین کنار بخاری فقط گریه کردم.
باز خوبه من بخاری ای دارم که کنارش نشستم چجوری با عذاب وجدانش کنار بیام.
باورم نمیشه عده ای دوست دارن نماینده مجلس یا هر کوفت دیگه ای بشن و براش سر و دست میشکنن. حتی فکر کردن به بار مسئولیت و حق الناسش منو دیوونه میکنه شما چطوری خودتون رو میذارین توی موقعیتش و بعدم با خونسردی هیچ کار مثبت که هیچ حتی ضرر میزنین و گناه برای خودتون جمع میکنین.
برای چی؟ برای 80 سال زندگی فانی؟ واقعا؟ اصلا اسمش زندگی هست؟ این همه گریه و زجه رو میبینین بعدش زندگی هم میتونین بکنین؟
اگه انقدر سنگدل و ظالمین پس چرا اینقدر ادعاتون میشه که بقیه بدن؟ خب لعنتی اگه بقیه بدن تو خودتم که بدی! فازت چیه ادای معصومارو درمیاری؟
بخدا قسم ذره ای انسانیت توی وجودتون نیست بخدا نیست اگه بود تا حالا دق میکردین. تازه ما از خیلی اتفاقا خبر هم نداریم و حالمون اینه شما از همش هم خبر دارین و راحتین!
خدایا مطمئنی برای همه بنده هات قلب آفریدی؟
ما بکشیم قاتل و اغتشاش گریم اونا بکشن شهادته و قتل نیست!
قشنگ نیست که انقدر راحت از زیر قتل هایی که میکنن فرار میکنن؟
اغتشاشگر؟؟ کسی که از شدت نداری زده به سیم آخر رو به جای اینکه دستش رو بگیری میگی اغتشاشگر؟؟؟ گیریم که چند نفر این وسط سواستفاده کردن ولی بخاطر چند نفر این همه آدم میشدن اغتشاشگر لعنتی؟؟؟؟؟؟؟؟؟
مردم خودتن چطور نمیفهمی چطوری اینقدرر دیو صفتی آخه؟؟
حالا خودت زدی این همه آدم رو کشتی و اگر به خودت بود هنوزم نمیگفتی کار خودت بوده. مجبور شدی و گفتی آخرشم با شهید حساب کردنشون دیگه سر و ته قضیه رو تموم کردی؟؟؟
باورم نمیشه انقدر وقیحین!
چقدر دلم میخواد توی این وضعیت چیزی بنویسم که آبی بشه روی آتیشم، مثل همیشه که وقتی حال روحی خوبی ندارم با نوشتن آروم تر میشم.
اما مشکل اینجاست که نمیدونم چی بنویسم، فقط میدونم میخوام بنویسم!
به نظرم توی دنیای ت انقدر دورویی و حیله هست که هیچکس از مردمی که اون بالا بالا ها نیست و خودش مستقیما مهره اصلی نیست امکان نداره هرگز بفهمه نیت هرکس چیه و هرکس چرا یک کاری رو میکنه کی خوبه و کی بد که به نظر من اصلا خوب مطلق بین انسان هایی که معصوم نیستن وجود نداره و همه از یک کنار خاکستری ان.
با این همه تناقض و کج فهمی رفتار همچین دنیای کثیفی فکر میکنم خیلی اشتباهه که مردم عادی متعصبانه به هم بپرن و همدیگه رو پاره پاره کنن.
توی این چند روز چیزی که از همه بیشتر ناراحت کننده بود برام پیام های پر از نفرتی بود که مردم برای همدیگه مینوشتن به جای اینکه دشمنی رو ببینن که بخاطرش به جون هم افتادن. و خیلی با کلمات ناراحت کننده برای هم حتی آرزوی مرگ میکردن. برای هم وطن خودشون!
حتی اگر با یکی دیگه مخالف هستی این آدم میتونه کسی باشه که تا چند وقت پیش باهاش حتی دوست بودی. اینکه حالا نظرامون انقدر مخالف همه به نظر من بیشترش حتی دست خودمون هم نیست!
بستگی به خانواده و شرایطی داره که توش بزرگ شدیم و خیلی کم ممکنه کسی خودش رفته باشه و بدون اینکه بقیه چی میگن ببینه دوست داره چی فکر کنه.
نظری که حالا داریم نمیگم همه اش اما بخش زیادیش شاید تاثیر گرفته از اطرافیانمون بوده.
نمیگم درسته که کسی تحت تاثیر باشه و خودش به مسائل فکر نکنه اما موقع فحش دادن به این فکر کنیم که اگر من توی شرایط اون بودم همین نظری که الان دارم رو داشتم؟ انقدر از خودم مطمئنم؟
در هر حالت حتی اگه تمام اینها هم به نظر شما اشتباه باشه بنظرم بد و بیراه گفتن به هم وطن خودمون اشتباهه چون مسلما اون هم با بد و بیراه من نظرش تغییر که نمیکنه هیچ بیشتر پافشاری میکنه و با فحش دادن فقط میخوایم خشم خودمون رو تخلیه کنیم که کاش راه های بهتری براش پیدا کنیم چون شدیدا بهش نیازه.
چطوری آدم هایی شدیم که به همدیگه اهمیت نمیدن و از کنار هر مسئله ای راحت رد میشن؟
چطور حتی به روح اعضای خانواده خودمون هم بی اهمیت شدیم؟
چطوری انقدر با بیخیالی به همدیگه صدمه میزنیم و عذاب وجدان نمیگیریم؟
یعنی اینا علت داره یا توی فطرتمونه؟ انقدر طبیعی و همه گیره که شک کردم شاید فطرت ما همینه و بیخودی خودمون رو دست بالا فرض میکنیم.
جدیدا از خیلی ها لجم گرفته که خب به خاطر تفاوت بسیاریه که باهاشون دارم دارم خودمو آروم میکنم که بیخودی عصبانی نشم چون بهرحال شرایط هر کسی با بقیه خیلی فرق داره، خدا رو چه دیدی شاید اگه منم جای اون بودم بدتر هم بودم اصلا. مسلما من دوست ندارم جای اونا باشم اونا هم دوست ندارن بجای من باشن چون هرکس به شیوه زندگی خودش عادت کرده.
در نتیجه امیدوارم کمتر حرص بخورم و بیخیالی طی کنم.
البته همه حرص خوردنام دلیلش شرایطشون و انتخابشون نیست بحث نظم نداشتن بنظرم چیز جداییه و رعایت نکردن قوانین یک سیستم که به اختیار خودت انتخابش کردی برای هر کسی با هر شرایطی اجباریه ولی خب بعضیا با بهانه های مسخره از زیر بار مسئولیت شونه خالی میکنن و این واقعا لج داره برای کسی که مسئولیتی که قبول کرده رو انجام میده و یهو میبینه وظیفه بقیه هم بارش افتاده روی شونه اش اونم به دلایل حل شدنی!
چند سال پیش فیلم Nocturnal Animals رو دیده بودم اما خیلی ازش خوشم نیومده بود و فکر کنم که اصلا با دقت هم نگاهش نکرده بودم. انقدر خوشم نیومده بود که یادمه بعد از تموم شدنش پاکش هم کردم.
چند وقتی بود اسم فیلمش رو چند جا دیدم و دیدم که ازش تعریف میکنن.
این اتفاق قبلا هم برام افتاده بود البته راجع به کتاب. که کتابی رو قبلا خونده باشم و خوشم نیومده باشه و دوباره بخونم و خیلی چیزهای بیشتری ازش بفهمم و دوستش داشته باشم. یا با خودم بگم اون زمانی که خوندم زود بود برام که بخونمش.
بنظرم خیلی اتفاق طبیعی هست چون هرچی میگذره ذهن ما خیلی تغییرات میکنه و راجع به خیلی چیزها نظرمون به کل حتی ممکنه تغییر کنه و برگرده و بنظرم اگر این اتفاق نیوفته باید شک کرد و ناراحت بود چون معلوم میشه که همش درجا زدیم.
به نظرم آدم باید تفکرات خودش رو به چالش بکشه و مدام براندازشون کنه تا ببینه درستن یا غلط و نگاه تعصبی به تفکرات یا پافشاری روی اونها باعث ندیدن یه سری چیزهای دیگه میشه.
از طرفی هم نباید با سست بودن توی تفکرات قاطی بشه و جوری بشه که با هر حرف و نظری نظر آدم نسبت به تفکرات خودش متزل بشه.
درست و غلط به نظرم خیلی نسبیه چون چارچوبی که هرکس با اون درست و غلط رو میسنجه ممکنه متفاوت باشه با دیگری و این چارچوب باید خیلی محکم باشه وگرنه آدم خیلی گیج میشه. هرچقدر تفکراتم راجع به مسائل تغییر کنن اما چارچوب اصلی سنجش خوب و بد من ممکنه تغییری نکنه فقط ممکنه چشمم چیزهایی رو ببینه که قبلا نمیدیده اما باز هم با همون چارچوبی که در من از بچگی شاید شکل گرفته خوب و بد رو میسنجم.
گاهی اوقات فکر میکنم ممکنه که حتی خود این چارچوب هم تغییر کنه اما تغییر کردنش یک دلیل خیلی محکم لازم داره یا یک تغییر بزرگ لازمه ولی چارچوب اصلی آدم نباید هر لحظه تغییر کنه فکر میکنم اینطوری خیلی آدم گیج خواهد شد.
از کجا به کجا رسیدم! بلاخره میخواستم بگم که ترغیب شدم به دلیل اینکه از تغییرات ذهنم آگاه بودم دوباره فیلم رو ببینم و امروز دیدمش، و حتی تا همین حالا از تاثیری که روم داشت دارم لذت میبرم. نمیدونم چه حسیه اما حالا که فیلم رو متوجه شدم یه احساس کرختی دارم.
چرا تا وقتی که بلایی سرمون نیاد باور نمیکنیم که احتمال اتفاق افتادنش برای ما هم هست؟
نمیدونم این خاصیت خوبه یا بد؟ از یک طرف میگم حتما دلیلش اینه که آدم با هر اتفاقی بازم بتونه به زندگیش ادامه بده و نترسه.
ولی بازم نباید یکم محتاط بود و اینقدر همه چیز رو به شوخی نگرفت؟
حتی سر خودمون شاید نیاد ولی به فکر بقیه نباید بود!؟
درباره این سایت